چهار پلان براي يک رويداد؛ سرمقاله شماره 44 مجله نساجی کهن

پلان اول: ضرب المثلي به ذهنم خطور ميکند. از قديم گفتهاند آب که سر بالا رود، قورباغه ابوعطا ميخواند. از آن ضرب المثلهايي است که ميتوان با آن با کمترين تعداد کلمات ممکن وضعيت يک کشور 80 ميليوني به نام ايران را با آن توصيف کرد. کشوري که در آن همه مقصرند غير از خود ما و همه چيز به جاي احترام و منطق قرار است با چاپلوسي و حرص و طمع حل و فصل شود.
پلان دوم: يک صبح آفتابي فکل کراوات کرده وارد نمايشگاه بينالمللي ميشويم و دنبال غرفه ميگردم. غرفه از آنچه تخمين ميزنم دورتر است. وارد سالن که ميشوم عينکم را بر ميدارم تا بهتر ببينم. سربازي خسته و بيرمق کلاه سبزش را برداشته، همينطور که خميازه ميکشد با کف دست، سرش را که خارش گرفته نوازش ميکند. کنار دستش بچهاي با گوشي موبايل مادرش بازي ميکند. غرفهها شيک و خانمهاي شيکتر در ورودي غرفهها لبخند زنان با چشم دنبالم ميکنند. اول با خود فکر ميکنم حتما تحفه چشمگيري هستم. اما با ديدن کارت غرفهگذار آويزان بر گردنم، برق نگاههايشان خاموش و خنده از لبشان برچيده ميشود. متوجه ميشوم که مرا با بازديد کننده اشتباه گرفتهاند. چيزي که در اين سالن تقريبا ناياب است. جلوتر ميروم، کم کم مسافت ديد کمتر و انگار هوا مه گرفته ميشود. همين طور که از پلههاي بين سالن 12 و 13 بالا ميروم و به انتهاييترين نقطه سالن و البته نمايشگاه نزديک ميشوم نه تنها مسافت ديد به چند متر کاهش يافته بلکه رايحهاي شبيه رايحه جوراب هم شروع ميشود. گويي همه کارگراني که از ديروز زحمت کشيده و غرفهها را سر و سامان دادهاند کفشها را از پا درآورده و پا روي پا انداخته در غرفهها نشسته و پاها را باد ميدهند. يکي از غرفهگذارها در حالي که با احتياط و اظطراب سقف را نگاه ميکند دستمال به دست شانههاي مدير را پاک ميکند و با لهجه شيرينش از خجالت کبوتران روي سقف در ميآيد. سلام کرده و با احتياط از منطقه خطر عبور ميکنم غافل از اينکه کبوتران ديگري به اندازه کافي در جاي جاي سالن قرار دارند.
پلان سوم: در غرفه نشسته، افسوس ميخورم. غرفه روبرويي شبيه بازار شام است و از در و ديوار تابلو فرش آويزان کردهاند. تقريباً سالن هيچ شباهتي به نمايشگاه ندارد. در لا بلاي انبوه تابلو فرشهاي آويزان شده به در و ديوار يک تابلو فرش بزرگ از چارلي چاپلين چشمم را گرفته. علي در انتهاي غرفه دستمال به دست با دقت و اضطراب سقف را نگاه ميکند و زمزمه کنان ميز را پاک ميکند و از خجالت کبوترها در ميآيد. من به تابلو خيره شدهام و اين جمله چاپلين در ذهنم نقش ميبندد: آموخته ام … تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي ميکند.
پلان آخر: متأسفانه ماجرا اينجاست که پلانهاي تلخ ذکر شده نتايج تلختري براي صنعت به بار ميآورد. شرکتهاي برگزار کننده نمايشگاهي در ايران، اغلب به فروش غرفه و کسب درآمد فکر ميکنند و توجه کمتري به ارائه خدمات مناسب و خروجي و نتيجهاي که مشتريان از نمايشگاه ميگيرند دارند و بدون وجود رقيب همواره فکر ميکنند ميتوانند شرکت هاي ناراضي را با شرکتهاي متقاضي جديد جايگزين نمايند. به همين جهت و درواقع به دليل همين کمبود امکانات و عدم توجه به حقوق آنها است که با ظهور نمايشگاه رقيب بسياري از شرکتها تمايل بيشتري براي حضور در نمايشگاه جديد را دارند. نکته مهم ديگر عدم توجه اکثر برگزار کنندگان از جمله نمايشگاه فرش ماشيني تهران به مجلات و رسانههاي نساجي است که بدترين و انتهاييترين محل نمايشگاه را به آنها اختصاص دادند که متأسفانه نشاندهنده ميزان توجه ايشان به امور فرهنگي و مجلات است.
نویسنده: بهنام قاسمي